اشکست که مي‌گردد در کوي تو همرازم

شاعر : خواجوي کرماني

و آهست که مي‌آيد در عشق تو دمسازماشکست که مي‌گردد در کوي تو همرازم
درديکش مستان کرد آن غمزه‌ي غمازمسر حلقه‌ي رندان کرد آن طره طرارم
ور ديده بدوزد لب بيرون نفتد رازمگر صبر کند باري مشکل نشود کارم
راهي بزن اي مطرب تا خرقه دراندازمجامي بده اي ساقي تا چهره برافروزم
بر بوي تو همچون عود مي‌سوزم و مي‌سازمدر چنگ تو همچون ني مي‌نالم و مي‌زارم
يک روز چو چنگ آخر در برکش و بنوازماين ضربت بي قانون تا چند زني برمن
وان لحظه که باز آئي سر در قدمت بازمهر دم که روان گردي جان در رهت افشانم
کز آتش سودايت با خويش نپردازمچون با تو نپردازم آتشکده دل را
باشد که بود روزي در ميکده پروازمدر صومعه چون خواجو تا چند فرود آيم